Diary of Anne



 

     

غروبِ چهارشنبه‌ست. غروبِ پاییزی. این موزیک رو به طوره مسخره ای زیبا میشنوم. اتاق تاریک شده گرچه آسمون هنوز آبیه. قسمت شیشم از فصل دوم آنه رو دیدم. تاحالا هیچ داستان و فیلمی تا این حد منو جذب نکرده بود. کاراکتر هاش بیش‌از اندازه م اند. تصورِ اینکه آدم میتونه تا این حد فوق‌العاده باشه چراغِ امید رو توی قلبم روشن میکنه. فوق العاده مثله گیلبرت، مثل متیو و ماریلا و مثل آنه. آدمای ساده با احساساتِ ساده ، وقتی آنه رو میبینم میتونم تا حدودی خدا رو هم درک کنم، تماشا کردن انسان ها و روابطشون به شدت جذابه، آخرین بار یه همچین حسی رو به فیلم Amelie هم داشتم، دنیا های آروم، با کاراکتر های معصومانه ای که با بدی های این دنیا مقابله میکنن، و همیشه این "نیک بودنِ" که پیروزه. آدما سختی میکشن، رنج میکشن، درد میکشن، توی خودشون میشکنن، نا امید میشن، میترسن، گریه میکنن، تنها میشن، اما باز از همین دنیایی که داره بهشون بد میکنه الهام میگیرن، شجاعت و انگیزه و قدرت میگیرن واسه ادامه دادن.، منم سعی میکنم یاد بگیرم متوقف نشدنو، و زندگی کردنو، تلاش کردنو، خوب بودنو و ادامه دادنو~~~

 


نمیدونم آخرش کار درستی کردم یا اشتباه، اما خب جوری که مهدی باهام اتمام حجت کرد مسئولیت هرگونه وابستگی و دلبستگی و ازینجور احساسات پای خودمه، خب، اون یه گوشه ماجراس، بخشِ خیلی کوچیکی ازین ماجراست، اصلی ترین و بزرگترین بخشِ این چالش خودمم، مهدی برای من برابر بود با یه ترس، یه ترس کاذب، و هرچی تلاش کردم ازش فرار کنم اون بیشتر بهم حمله میکرد و بزرگتر و ترسناک تر داشت میشد، در واقع اون اونقدرا بزرگ نبود که بتونه اشکه منو دراره، اما من تو ذهنم اونقدر بزرگش کردم که تو مدت کوتاهی اشکم به خاطرش درومد، و خوابه شبونه ام رو ازم گرفته بود، فرار و فراموش کردن که جواب نداد، امیدوارم رفتن به دل ترس و جِر واجِر کردنش جواب بده، این برای من یه چالشه، برای محک زدنِ خودم، برای شناختِ بهترِ خودم، میدونم بازی با "دل" کارِ عاقلانه ای نیست اما چاره دیگه ای نداشتم، داشتم؟ هرچقدر هم خودمو سرگرم میکردم حتی اگه با یکی دیگه یه رابطه خیلی نزدیک رو شروع میکردم بازم اونو هر روز تو دانشگاه میدیدم و بهش فکر میکردم دوباره، من هدفم از بودن یا اون پاسخ به نیاز های عاطفیم نیست، اون صرفاً برام یه دوستِ عادیه مثله سمانه مثله نرگس ، دیگه نمیخوام بترسم، میخوام وابسته نبودنو یاد بگیرم، میخوام شاد بودن و اهمیت ندادن رو یاد بگیرم، دوباره میگم، میخوام اهمیت ندادنو یاد بگیرم، اومدم دانشگاه که یاد بگیرم، عاشقِ خودم باشم و به خودم حال بدم، کاری کنم که بهم خوش بگذره و تحت هر شراطی خودمو خوشحال کنم،و همینطور مراقبِ خودم باشم، هیشکی بیشتر از خودم و احساسات و روحم ارزش نداره، تو این دنیا فقط و فقط خودمو دارم، خودمو خدام


برای رسیدن به هدفام باید بتونم روزانه هشت ساعت درس بخونم، من که نه باشگاه رفتم نه دکتر رفتم نه کلاس زبان ثبت نام کردم نه به اندازه کافی درس میخونم،  پس دارم چه غلطی میکنم دقیقاً؟؟ چرا همش وقت ندارم؟؟ باید یه برنامه جدی و اساسی بریزم، خونه که نمیشه درس خوند، آدم میخوابه همش، کتابخونه دانشکاه خوبه ها اما شبا ترسناک و خلوت میشه مسیرهاش نمیتونم تنهایی برگردم، کتابخونه‌ی حَرَم هم حالم بهم میخوره بسکه ایام کنکور رفتم اونجا، کتابخونه‌ی ‌ای هم زود تعطیل میشه بدردم نمیخوره، باید یه راهی پیدا کنم، باید سعی کنم تو خونه بخونم، بدون اینکه حواسم با چیزای مختلف پرت شه و سرگرمشون شم و بدونِ اینکه خوابم بگیره،
روزایی که دانشگاه دارم:
# 4 تا 9 شب میخونم
1-شب 9 بخوابم
2- صبح 5 پاشم
3- تو وقت های مُرده لغات رو ریویو کنم
4- وقت های مُرده کدومان؟ - تایم هایی که تو اتوبوسم - 
تایم های بیکاری بین کلاسای دانشگا  
روزایی که دانشگاه ندارم:
همون سیستم پیش میرم فقط از 7 صبح درس رو شروع میکنم تا 11صبح،  دوباره از 3 عصر تا 8 شب
# هرموقع خوابت هم گرفت راهش خیلی ساده‌ست بپر دسشویی آب بزن صورتت و یه میوه ای چیزی بخور، حله
~~~~
بعضی وقتا آدم نیاز داره همین چیزای ساده رو بنویسه و برای خودش یادآوری کنه و تو ذهنش تثبیتشون کنه تا بتونه بهشون عمل کنه
~~~~
# باید هر روز صبح بعد از عبادت و صبحونه درحد ده دقیقه وقت بذارم و یه پست راجب روز قبل و روزِ پیشِ روم بنویسم.
~~~~
لامپ اتاقم خراب شده نورش کم شده ، دارم خفه میشم
~~~~
باید سعی کنم تو خونه که درس میخونم بدون اینترنت باشم، درسته که به نت واس سرچِ درسی نیاز دارم اما خب باید همه سرچ هامو یه جا یادداشت کنم و یه تایم محدودی رو بش اختصاص بدم و سرچشون کنم همه رو با هم، تمامِ وقتِ من هر روز پای این گوگل و سرچ کردن های بی مورد هدر میره
~~~~
این Novo Amor چقدرر خوبه
~~~~
خدایا شکرت
~~~~
باید یه پلی لیست واسه تایم های مطالعه بسازم که انقدر الکی تو ساوند کلود نچرخم 
~~~~
و دیگه اینکه سعی کن به چیزای حاشیه ای فکر نکنی
و نذار چیزای حاشیه ای به تو فکر کنن
وقتشه که از مسیر های فرعی بیای تو اصلی دیگه وقت نداریم، بدو
~~~~
وقت واسه مطالعه آزاد چجوری ایجاد کنم؟ کلی کتابِ خوب روانشاسی و انگیزشی و موفقیت دارم که دلم میخواد بخونم
#یک ساعت قبل خواب رو ازین به بعد میذاریم واس خوندن این کتابا که دلت نشکنه :)
~~~~
من همونی ام که هدف میذاره و براشون برنامه ریزی میکنه و مسیر رو میسازه  و بهونه نمیاره و بهشون میرسه

ازین بالکن های ساختمون دانشکده اومده بودم بیرون و عکس میگرفتم از منظره،

منتظرِ سمانه بودم که از سالن امتحان بیاد بیرون

اون لحظاتی که داشتم عکس میگرفتم به اون هم فکر میکردم، منظره تکراری بود و ناجذاب، به حرفای دیشبش فکر میکردم و عکس میگرفتم، میگفت آخه دانشگاه چه قشنگی‌ای داره که اینقد ازش عکس میگیری، میگفتم دوس دارم، بش گفتم دانشگاه رو از خونمون بیشتر دوست دارم بهش گفتم دانشگاه برام مثله مدرسه هاگوارتزه واسه هری پاتر، بش گفتم شاید علته اینهمه عشقم به دانشگاه رشته‌م باشه، چون عاشق رشته و جَو صمیمیِ کلاسمون ام (اینارو به اون گفتم دیشب، چه اغراق هایی) همچنان که داشتم با یه ژست حرفه ای‌طوری از دانشگاه و خودم عکس میگرفتم یهو یه اسمس اومد.خودش بود.نوشته بود داری عکسای قشنگ میگیری از دانشگامون :))) فک کنم از ساختمون A داشت دید میزد منو.چون معمولا کلاسشون اونجاست.روزِ من ساخته شد.دیگه هیچی نتونست بعد از پیامِ دادنِ اون حاله منو بهم بریزه، نه سوتی‌م توی کلاس ادبیات که رُسته رو به اشتباه رَسته تلفظ کردم، نه اونجا که فهمیدم توی امتحان جای consumption نوشته بودم consumable و نه اونجا که اون پیرزن تو خیابون به یه ذره مویی که از مقنعه‌م بیرون بود گیر داد و نه اونجایی که اومدم خونه دیدم ناهار نداریم و نه هیچی ، اینا شاید خوب باشن، اما ترسناکن، چرا اون باید اییینقدر تاثیر داشته باشه رو من؟ روی حالم؟؟ اگه یه روز باعث شه اونقدر حالم بد شه که هیچ اتفاقِ خوبی حالمو خوب نکنه چی؟؟؟ من میترسم و نمیدونم باید چه غلطی کنم، خدایا؟ هلپ می توروخدا



اما من هنوز زنده ام، هنوز آهنگ گوش میکنم و لذت میبرم، هنوز به فرداها امید دارم، چون من بلدم، بلدم چجوری زخما و دردام رو پله کنم واسه ادامه دادن، واسه رسیدن، چجوری صبوری کنم، چجوری نادیده بگیرم و بگذرم از دو رویی هایی که در حقم شد، خیانت هاشون، زخم زبون هاشون، به تمسخر گرفتن هاشون و تحقیر کردن هاشون، و بزرگترین تنبیهم براشون اینه که خیلی شیک و مجلسی تشریف ببرن بیرون از زندگیم، تا اَبد، و بلدم چجوری عاشق تر شم، عاشقِ خودم، و یاد گرفتم که رفیقی ندارم جز اون بالاسری، همون که بهم قدرت و انگیزه‌ی ادامه دادنو میده، همون که بهم میگه کینه نداشته باش از کسی فقط با صبوری بگذر ازشون و تلاشتو واسه آیندت بکن و موزیکتو گوش بده و عاشقِ من باش، عاشقِ من و خودت، منم بهش میگم که کمکم کنه شبیه اون آدم بدای زندگیم نشم، آدمایی که روحشون حقیره.


امروز اولین روزِ باشگاه رفتنم بود، خوشحالم، و راضی ام از خودم، امیدوارم راضی بمونم، این بار بدنسازی رو نه فقط به امیده چاق شدن بلکه برای داشتن یه جسم سالم تر شروع میکنم و ادامه میدم تا روزی که زنده ام ، چنتا درس مهم به خودم دادم این چن روز: 1. خودمو رو با هیچ چیز و هیچ کس تحت هیچ شرایطی مقایسه نکنم چون این نوع مقایسه واقها مضحک و عبث هستش 2. وقتمو صرفاً برای فعالیت هایی صرف کنم که در راستای هدف هامه 3. من همین الان ایده‌آل ترین و کافی ترین ام در نوع خودم برای رسیدن به هدف های بزرگم، هدفایی که عمیقاً باور دارم لایقشونم  4.مثبت نگر بودن قدرتِ اینو داره که دنیامو تغییر بده 5. Without great solitude no serious work is possible.


چنتا کاری که اینروزا بش فکر میکنم؛ 1.تدریس خصوصی زبان به مبتدی ها درحالی که اصولش رو نمیدونم و دنبال یه دوره آموزشیِ آنلاینِ خوبم2. دوباره ثبت نام کردن کلاس زبان 3.انجام پروژه دانشگام که هنو هییچ کاری نکردم واسش و آخر آذر ددلاینشه 4. به فوتبال فری‌استایل هم فکر میکم و نمیدونم چجوری تایممو خالی کنم براش اما میدونم که باید براش تایم خالی کنم چون عاشقشم و آدم وقتی یه چیزیو وااقعا از ته دلش بخواد یه تایمی هم برای انجامش پیدا میکنه، من میتونم، فقط نیاز به یه برنامه ریزی دقیق دارم، بدون وقت تلف کردن 5. سامرایز اِستوریم هم مونده که اتفاقاً اینم تا آخر آذر بیشتر وقت نداره 6. کتابِ گرامر استاد سلیمی کلی عقبم از تمرینا بسکه تند تند تدریس میکنه تقریبا تمرینای دو چپتر رو نصفه و ناقص انجام دادم و خیلی به ضررمه و باااید یه تایمی بذارم براش، تقریبا دو روز زمان میبره

خیلی خستم، خسته‌ی چشمی و جسمی :) پ شب بخیر.


لامپ اتاق خاموش است. چراغ مطالعه روشن است. نشسته ام پشت لپ تاپ. به نیتِ درس خواندن نشسته ام. سالهاست که نشسته ام. سالهاست لامپ خاموش است. سالهاست بغض دارم. سالهاست که دلم برای خودم میسوزد. سالهاست آفتاب ندیده ام. سالهاست شبها رقصِ سایه آن درخت بید را روی دیوار اتاق تماشا میکنم. برایش موسیقی والس پخش میکنم. او میرقصد و من لحظات را زندگی میکنم. اما امشب پرده هارا کشیده ام.از هرچیزی که ان بیرون است متنفرم. سایه ای نیست. فقط منم. من و صفحه ارسال مطلب جدید و نورِ سفیدِ چراغ مطالعه. تنهایی ملموس تر میشود. و من بیزار تر. از همه چیز و همه کس.این و آن که هیچ حتی گاهی از خودم و لپ تاپ و اتاقم هم بیزار میشوم. خسته ام. سالهاست که خسته ام. حس میکنم دیگر وقتش است که تمام شود. داستان خواب آور و منزجر کننده و مشمئز کننده‎ ی زندگی ام. من سالهاست با ترس های کریه المنظرم ، ناامیدی های تهوع آورم و افسردگیِ پنهانی ام در این اتاق حبس شده ایم، من فکر میکنم. به سیگار.به معجزه.به آایمر.به از دست دادنِ حافظه.به خاطرات. به لحظات و صحنه ها و احساساتی که در تک تک سلول هایم ثبتشان کردم. لحظاتی که عاشق بودم. به شادی.به لبخند های الکی و حال بهم زن. به آغوش. به آینده ای که نیست. .به نبودن. به چیزهایی که خوشحالم میکردند اما دیگر نمیکنند. نمیکنند. نمیکنند. آشفته ام. از آینه متفرم. کاش قوی تر بودم. من دیگه خسته ام. از ادامه این داستانِ پر از نکبت. از خوشی های الکی خسته ام. از گول زدنِ خودم خسته ام. من خسته ام و امیدی ندارم. آنقدر در "حال" زندگی کرده ام که دیگر برایم بی معنی شده است.از زیبایی های الکی خسته ام. افکارم زخم میزنند همچنان. از اینکه دل تنگ نیستم متنفرم.از اینکه نابود شده ام متنفرم.از تهی بودنم متنفرم.از این حجم از سکوتِ خودم متنفرم.گاه دلم صدایم را میخواهد.صدای خنده ام. از اینهمه ربات بودنم متنفرم. از اینهمه دیوانه بودن. از اینکه فقط و فقط بیزارم از همه کس ،متنفرم. امشب شبِ مُردن است. فردا را نمیدانم.


Music ~

از آخرین باری که تو این وبلاگ پست گذاشتم خیلی وقته میگذره و خیلی اتفاقاتِ مختلفی افتاده، که راجبشون حال ندارم بحرفم، فقط امروز حسم گرفت بلاخره که بیام بنویسم، امروز 11 صب بیدار شدم، که برام خیلی زود محسوب میشه و سحرخیز شدم یه جورایی، ذهنم آرومه، میدونم قراره چیکار کنم، 1.درس های دانشگا 2. ادامه یادگیری تحلیل تکنیکال بورس3.فوتبال فریستایل.  اینستامم دیسیبل کردم، تنها معضل اینروزام مَمَده، باید کنترل کنم چت کردنامونو، امروز صب توی اونجام یه سوزشایی حس کردم و میترسم. باید سعی کنم دیگه انجامش ندم.یا خیلی کمش کنم. ته دلم یه احساس گناه و نفرتِ ریز نسبت به خودم دارم، نمیدونم چرا، دلم نمیخواد باشه، فک کنم به خاطره یه سری از افراد این خونس. همونایی ک از من بدشون میاد و منم ازشون بدم میاد. سعی میکنم از امروز حداقل ارتباطو باهاشون داشته باشم که بهم حس و انرژی بد ندن. اوهوم. بریم که شروع کنیم روزمونو.


تقزیبا تموم کردم با مـــ ، امروز پیام نداد، اگر هم بده دیگه هیچ وخ جوابشو نمیدم، میدونم یه جورایی تقصیر من بود که اینجوری شد، اما تقصیر اونم بود.بهش گفته بودم اینجوری میشه.هرکی خربزه خواس پای لرزشم بشینه.ولی خب دلمم براش خیلی میسوزه، خیلی بد باش رفتار کردم، اون هیچی نگفت ولی قشنگ فهمیدم که داغون شد.واقعا حرفام و کارم زشت بود.دلم براش تنگ نشده.فقط عذاب وجدان دارم.دارم سعی میکنم خودمو مقصر ندونم.احساس گناه از صب داغونم کرده.هرچی میگذره بیشتر میفهمم چه گندی زدم به بنده خدا.ولی اون باید حقیقت رو میپذریفت بلخره.این اتفاق دیر یا زود میوفتاد.چه بهتر که همین الان افتاد، همین الانشم خیلی دیر شده بود، واقعا نباید بهش اجازه میدادم برگرده و دوباره شروع کنیم، از خودم بدم میاد که گذاشتم با اومدنش تو زندگیم درحالی که علاقه ای نداشتم بش و صرفا از روی ترحم بود اینجوری بشمش و نابودش کنممیدونم نمیتونم این اتفاقو درست کنم.تنها کاری که میتونم بکنم اینه که دیگه تکرارش نکنم نه با خودش نه با هیچ کسه دیگه.مطمئنم حاله اونم امروز خراب بوده.اون از منم حساس تره تو این چیزا.خدایا.حالشو خوب کن



مراقبِ وجدانم نبودم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها