غروبِ چهارشنبه‌ست. غروبِ پاییزی. این موزیک رو به طوره مسخره ای زیبا میشنوم. اتاق تاریک شده گرچه آسمون هنوز آبیه. قسمت شیشم از فصل دوم آنه رو دیدم. تاحالا هیچ داستان و فیلمی تا این حد منو جذب نکرده بود. کاراکتر هاش بیش‌از اندازه م اند. تصورِ اینکه آدم میتونه تا این حد فوق‌العاده باشه چراغِ امید رو توی قلبم روشن میکنه. فوق العاده مثله گیلبرت، مثل متیو و ماریلا و مثل آنه. آدمای ساده با احساساتِ ساده ، وقتی آنه رو میبینم میتونم تا حدودی خدا رو هم درک کنم، تماشا کردن انسان ها و روابطشون به شدت جذابه، آخرین بار یه همچین حسی رو به فیلم Amelie هم داشتم، دنیا های آروم، با کاراکتر های معصومانه ای که با بدی های این دنیا مقابله میکنن، و همیشه این "نیک بودنِ" که پیروزه. آدما سختی میکشن، رنج میکشن، درد میکشن، توی خودشون میشکنن، نا امید میشن، میترسن، گریه میکنن، تنها میشن، اما باز از همین دنیایی که داره بهشون بد میکنه الهام میگیرن، شجاعت و انگیزه و قدرت میگیرن واسه ادامه دادن.، منم سعی میکنم یاد بگیرم متوقف نشدنو، و زندگی کردنو، تلاش کردنو، خوب بودنو و ادامه دادنو~~~

 


مشخصات

آخرین جستجو ها